را!
نصرت حق ناصرش!
[ صفحه 11]
گل!
ديد،
و در خشت خام!
اي تو!
تو كه با مني!
بي تعارفت گويم:
نه «من»،
و نه «تو»،
در «آينه»،
آري،
[ صفحه 12]
در آينه «حتي»،
نتوانستيم ديد!
اما او بديد!
و چه خوب!
خوبتر از اين، آيا؟!
آيا نه چونان «گل» است؟!
«فاطمه» را مي گويمي،
آنسان كه پدر مي ديدش،
همان پيرش، و پيامبرش؟! [1] .
اگر نيست،
پس چرا بشكست؟!
و چه «راحت»!
اگر نيست،
پس چرا پرپر؟!
و چه زود!
اگر نيست،
پس چرا به دامان نشست، «آتش» را؟!
و اگر نمي نشست،
اين دل من،
آن دل تو،
كه بس عفن بارند،
[ صفحه 13]
با كدامين «عطر»،
عطرآگين توانند شد؟!
جانان من!
گل تا به آتش ننشيند،
عطر نخواهد شدن،
و تا نشود،
آن «بقاء» را،
و «بهاء» را،
چگونه اش ارزاني بدارند؟!
فاش مي گويم،
و از گفته خود دلشادم، كه:
اگر نبود «عطر» فاطمه،
نبود،
«عالم» را مي گويم،
جز يكي «گنداب»،
و نيز «آدم»!
و اگر،
عطر فاطمه مي باريد،
بر سر و روي دل ها، همه،
همين تعفن باقي نيز، باقي نبود!
و نيز گفته ات باشم:
شستشويي بايد،
[ صفحه 14]
كه در پي اش «عطر» ها چه به كار آيد!
ورنه،
به چه كار آيد؟!
تذكاري چند:
1- آنچه مي آيد يك سخن است،
اما با دو روي،
يك رويه اش «تاريخ»،
و آن ديگر «اعتقاد»،
و نيز در دو قالب،
يكي «داستان»،
و آن ديگر «تمثيل».
و هم با صبغه اي «ادبي» [2] .
2- داستان است،
و آن نيز فضال «فرض» و